نشستي در دل من چونت جويم

شاعر : عطار

دلم خون شد مگر در خونت جويمنشستي در دل من چونت جويم
من از هر دو جهان بيرونت جويمتو با من در درون جان نشسته
پس آن بهتر بود کاکنونت جويمچو فردا گم نخواهي بود جاويد
چو بي چوني تو آخر چونت جويممرا گويي چو گم گردي مرا جوي
نه سر نه پاي چون گردونت جويمچو راهت را نه سر پيداست نه پاي
اگرچه هر زمان افزونت جويميقين دانم که در دستم کم آيي
از آن هر روز ديگرگونت جويمچو در دستم نمي‌آيي ز يک وجه
سزد گر همچو بوقلمونت جويمچو هر دم مي‌کني صد رنگ ظاهر
اگر هر دم به صد افسونت جويمنيايي ذره‌اي در دست هرگز
مفرح از لب ميگونت جويمنميرم تا ابد گر درد خود را
چگونه لل مکنونت جويمچو دريا گشت چشم من ز شوقت
شکر از خنده‌ي موزونت جويمشکر ريز فريدم مي نبايد